آرتینآرتین، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 30 روز سن داره

شیرین ترین میوه مامان و بابا

قثصضشسیبلتم

اولین تجربه سینما با فیلم شهر موشها

  سلام به قول خودت اشگ مامان فدای چشای خوشملت بشم این روزا که تلویزیون پر شده از تبلیغ شهر موشها  شما مدام از من و بابایی تقاضای اینکه مامان بابا میشه من و ببرید شهر موشها نفسم مگه میشه به این حالت التماس پسر جیگرم نه گفت بابایی میگه چشم پسرم حتما تا اینکه بابا روز جمعه با وجود همه مشغله بعد ظهرشو خالی کرد و خان عمو وزن عمو رو هم دعوت کردیم که شما رو تو این اولین تجربه همراهی کنند اونا هم افتخار دادن به همراه مهدی مارو تنها نذاشتن و ساعت 7 راهی شدیم اونجا اولش از فضای اونجا خوشت نیومد تاریک بود خلاصه با ماشین بازی با گوشی بابا سرت گرم شد تا شروع بشه اونجا او ماسک موش موشی هم که بهت دادن خان عمو و بابا به صورتشون زدن شما...
22 شهريور 1393

شیرین زبونیهای عزیز دلمون توی این روزا

سلام نفس مامان الان خوابت برد با هزار دردسر خوابت میبره چند تا قصه که این روزا دوستی کلاغ و موش و حسنی و گرک و موش زیرک رو بورس برات و هر ظهر و شب باید تکرار شه بعد بخوابی .اگه مامان بره تو چرت که معمولا هم میشه یه جایی رو اشتبا بگم زودی تذکر میدی که نه اینطوری نیست من خواب از صورتم میپره قربون این وروجک باهوش که همه قصه هارو حقظیشون. این روزا علاقه ات به نگاه کردن به تلویزیون زیاد شده که برات برنامه ریختم که هر روززز یه جوری حواستو پرت کنم وسرگرمت کنم کمتر بری سراغش. تو این روزا گفتن کلمه چرااااااااا؟ زیاد شده هر جی میگم برای توضیحش مدام میپرسی آخه چرا؟ جوابم که میدیم بازم میگی چراااااااااااا انقد که یا کلافه میکنی مارو یا که دی...
18 شهريور 1393

پایان 30 ماهگی

قشنگم 2و نیم سال گذشت باورم نمیشه انقد زود و سریع پسرم 30 ماه از  قشنگترین روزهای زندگی من و بابایی رو رقم زدی .شیرینم با حرف زدن شیرینت دنیارو به من و بابایی هدیه میدی بابا که این روزا خیلی سرش شلوغ با اومدن توی خونه اول قایم میشی که بترسونیش با این کارت خوش امد گویی میکنی بعد بابا جون خسته نباشی شروع به توضیحات کارایی که انجام دادی میکنی خستگی بابا در میاد. عزیزم این روزارو من و شما دوتایی میگذرونیم جدیدا عاشق کارتون نگا کردن شدی مخصوصا تام جری و اسکار و بره بازیگوش وای انقد که مامان نگران چشمای قشنگت میشه و برات زمان تعیین کردم و بقیشو با بازی و پارک رفتن دوتایی و انجام بازیهای هوش و خلاصه حواستو پرت میکنم . بعضی وقتا مامانو ...
11 شهريور 1393

اندر احوالات ارتین کوچولو در این روزهای گرم تابستون93

عشق مامان این روزها سرمون گرم مهمونی بود شما که هانا جون  هم میومد پیشمون هم ما میرفتیم پیششون اولش کلی سر وسایل با هم کل مینداختین بعد از ترس جدا کردنتون دوست میشدین و بازی و آخرش با گریه شما که نره من همه وسایلمو میدم نره جدا میشدین. از حرکات جالبت عمو شما رو میبوسه میگی ع مو هانا ببوس. چیزی بهت میدن به هانا هم بدین . یه روزم که خونه خان عمو خواب بودی بیدار شدی گفتی مامان خواب یه فرشته دیدم زن عمو پرسید شبیه کی بود مامانم و زن عمو کلی خندیدیم فرشته مامان بهت چی گفت بهم گفت هیسسسسسسس توی پارک بالای سرسره من کتونی پوشیده بودم بلند گفتی وای مامان چه کفشای قشنگی کی برات خریده بابایی بله پسرم بابای...
4 شهريور 1393

چک آب گل پسرم در 2 و نیم سالگی

نفس من توی یه روز گرم تابستونی که صبحشم با هم برای انجام یه کار بانکی بیرون رفته بودیم واونجا سیبزمینی سرخ کرده زدین وقتی خونه برگشتیم پسرم از عصری بیحال بود تا اینکه عصری گفتی مامان بالا میارم چند بار با خوردن کوچکترین چیزی تکرار میشداز دست خودم ناراحت بودم نکنه به خاطر اون سیب زمینی اذیت شدی کلی عصبی شدم بابایی اومد گفت نگران نباش طوری نیست  شب که خان عمو برات پونه آورد آخه چون تب داشتی شیافم استفاده کردی اسهالم شدی اما تا 12 شب بند نیومد دیگه با کمک عمو به درمانگا رفتیم کلی گریه مامان برگردیم من خوب شدم فدات بشم با عشق دور زدن بیرون اومدی به اونجا ختم شد بعدم قربونت برم آمپول برا بالا اوردنت و گریه بعد که خونه اومدیم خداروشکر راحت خو...
3 شهريور 1393
1